قانون اول: برای تجربه «ثروتمندی»، ثروت چندان زیادی لازم نیست.
همیشه بر این باور بودهام که «ثروت» هم مانند سایر «زیبایی»هاست. دیدن زیبایی همیشه میتواند لذتبخش باشد حتی اگر تو مالک آن زیبایی نباشی. اتفاقاً کسانی که زیباییها را به تملک خود درمیآورند، خیلی سریع نسبت به آنها بیتفاوت میشوند. «مالکیت» سندی نیست که مهر و امضای دولت آن را تایید کند. مالکیت یک «احساس» است. سند مالکیت به یک تغییر قانون، نابود و مصادره میشود اما احساس مالکیت، میتواند همواره با تو بماند.
بسیاری از فعالیتهایم در حوالی خیابان ولیعصر متمرکزند. هنگامی که از کنار پارک ملت عبور میکنم، همیشه در ذهنم تصور میکنم که در حیاط کاخ خودم قدم میزنم! حتی دیدن غریبهها – سایر گردشگران پارک – در حیاط خانهام، آزارم نمیدهد. خوب میدانم که اگر حیاط خانهام به این بزرگی و سرسبزی بود، درهای آن را نمیبستم و به همه رهگذران اجازه عبور میدادم!
ثروتمندترین انسانها، تمام ثروت خود را جمع میکنند تا معدود روزهایی، در کنار دوستان خود بنشینند و بخورند و بیاشامند و موسیقی گوش دهند و گپی بزنند. خوشحالم که تمام ملزومات این ثروت را دارم. دوستان خوب را داشته و دارم و همین کامپیوتری که روبرویم قرار دارد، برای تکمیل صوتی و تصویری این تجربه زیبا کافی است.
قانون دوم: برای عقیدهام نمیجنگم. فقط میکوشم به عقیدهام عمل کنم.
مروری کوتاه به تاریخ نشان میدهد که بیشترین خونها در راه اثبات و انکار عقیدهها ریخته شدهاند. آنقدر که خیرخواهان، «رستگاری» را با ضرب و زور به بشر تحمیل کردهاند، بدخواهان، زندگی دیگران را به «بحران» نکشیدهاند. باورها و عقیدههای خودم را دارم. برای اثباتشان، سعی میکنم آنها را زندگی کنم. اگر واقعاً باورهایم درست باشد، همراهان خود را پیدا خواهم کرد و اگر باورهایم درست نباشد، یا به تنهایی آنها را زندگی خواهم کرد و یا خود، «همراه باور دیگران» خواهم شد.
قانون سوم: میوه شرایط نامطلوب و رویدادهای بد
شرایط نامطلوب و رویدادهای بد، اجتناب ناپذیرند. مهم این است که بتوان برای هر خاکی، گیاهی را یافت تا بتواند درون آن رشد و نمو کند. میخواهم اگر به گذشته بازگشتم، تلخترین تجربه هم لذتبخش باشد.
در سالهای نوجوانی دوست داشتم که کامپیوترم، کارت صوتی داشته باشد. آن زمان کارت صوتی حدود یک سوم بهای یک کامپیوتر قیمت داشت و پرداخت آن برای ما سنگین بود. تلاش کردم الکترونیک و سختافزار و برنامهنویسی اسمبلی یاد بگیرم و مداری بسازم که به پورت پرینتر وصل شود. این مدار به همراه برنامهای که نوشته بودم، صداهای بازیها را تا حد قابل قبولی شبیهسازی میکرد. همین کار را برای شبیهسازی ماوس هم روی کمودور و پی سی انجام دادهام.
همینطور برای طراحی بازیهای ساده به جای خریدن و تهیه بازیها. میوه سختیهای مالی آن روزها، تسلط امروز من به زبان ماشین و درک نسبتاً خوبی از برنامهنویسی است. هنوز هم از جمله تفریحاتم این است که برای کارهای کوچک، خودم برنامهنویسی میکنم (به عنوان یک تفریح فکری و نه یک نیاز).
در سالهای دبیرستان، احساسم نسبت به اینکه سطح تحصیلات در خانوادهام چندان بالا نیست، خوب نبود. تصمیم گرفتم برای جبرانش کتابهای متعدد بنویسم. احساس میکردم که انتشار کتابهای خوب، برای کسی که از یک خانواده معمولی آمده، افتخار بزرگتری است تا کسی که نسل اندر نسلاش، تحصیلکرده و پزشک و مهندس و … بودهاند. میوهی نارضایتی دورهی دبیرستان، کتابهای سالهای بعد بود.
در سالهای بعد، به عنوان مهندس سرویس یک شرکت ریلی کار میکردم. یک نفر به تنهایی به بیابان اعزام میشدم تا دستگاهها را تعمیر کنم. زندگی تنهایی در بیابان (شاید مجموعاً هشت ماه در هر سال) ساده نبود. تصمیم گرفتم از فرصت تنهایی در بیابان، برای تجربه کارهای عملی روی قطارها و ماشینآلات و همینطور مطالعه، استفاده کنم. میوه آن سالها، آشنایی با هیدرولیک، پنوماتیک، اتوماسیون، پی ال سی، مدارهای قدرت و … بود. در حدی که به سمت مدیر منطقهای آن شرکت اتریشی منصوب شدم. ضمن اینکه روزانه گاه بیش از دویست صفحه کتاب میخواندم (در بیابان ساعات کمی را میتوان کار کرد). تخصصهای مختلف و مطالعه زیاد و عمیق، میوه زندگی اجباری در بیابان بود.
سال قبل، در اثر سانحهای، پایم شکست و یک ماه خانه نشین شدم. دیدم که انسان چقدر ضعیف است و توانمندیها چه زود، ما را تنها رها میکنند. برای آنکه حرفهایم ماندگار شوند، با موبایلم ضبط فایلهای صوتی در حوزه مذاکره را آغاز کردم. رادیو مذاکره، میوه پای شکسته من بود.
هنوز هم، جستجو برای میوههای خوشطعم لحظات سخت و دشوار، از جمله جذابیتهای زیبای زندگی من است…
قانون چهارم: مشکوک نیستم.
تردید کردن و شک داشتن، انرژی میگیرد. ما انسانها توان تحلیل خواستهها و رویاها و منافع و مضرات تصمیمهای خود را نیز نداریم. پس چرا باید انرژیام را صرف پیشبینی و تحلیل انگیزهها و خواستههای تو کنم؟
اگر کسی تحلیل زیبایی نوشت – در حوزهی سیاست یا اقتصاد یا … – به جای اینکه مانند یک کارآگاه فکر کنم که انگیزهاش چیست و از کجا پول گرفته است و کجا قرار است به او سمت بدهند و …، تنها تلاش میکنم تحلیل را بشنوم و از آن برای فکر کردن خودم الگوبرداری کنم. تحلیل اشتباه هم میتواند به من دامها و نقاط تاریک تحلیلها و نگرشهای خودم را گوشزد کند.
اگر کسی در جلوی یک سوپرمارکت، یک محصول را به عنوان نمونهی رایگان به من تعارف کرد، به جای اینکه وارد محاسبه شوم که هزینهی آن برنامهی سمپلینگ چقدر بوده و این قیمت را کجا و چگونه از من خواهند گرفت و …، آن نمونه را میگیرم و میخورم و لذت میبرم. دفعه بعد، در هنگام خرید، حتماً در کنار قیمت و بستهبندی، طعم آن نمونه را هم در تصمیمام دخیل خواهم کرد.
اگر کسی به یک موسسه خیریه کمک کرد، از این رویداد خوب لذت میبرم. به این فکر نمیکنم که این کمک، ریشه در انسانیت داشته یا با هدف پاک کردن گذشتهای تلخ و تاریک، انجام شده است.
قانون پنجم: طلبکار هیچکس نیستم.
هیچکس وظیفهاش نیست که هیچ کاری بکند. از مامور پمپ بنزین به خاطر اینکه کارت سوخت را برایم میآورد تشکر میکنم. هرگز نگفتهام که «حقوق میگیرد پس وظیفه دارد!». حتی هر وقت فرصتی بوده – معمولاً وقتی لباس اسپرت دارم – اگر فرد مسن یا خانمی را ببینم و مامور پمپ بنزین گرفتار باشد، برایش بنزین میزنم.
از متصدی گیشه در بانک، به خاطر پیگیریهایش تشکر میکنم. از پلیسی که ماشینم را جریمه میکند به دلیل وظیفهشناسیاش تشکر میکنم. وقتی مامور حراست دانشگاه تهران، من را نشناخت و به خاطر اینکه کارت شناسایی همراهم نبود، من را به داخل دانشگاه راه نداد، از او به خاطر «وظیفهشناسی» تشکر کردم و هفته بعد، برایش یکی از کتابهایم را هدیه بردم.
قانون ششم: در مورد انسانها، بر اساس بازههای زمانی طولانی، قضاوت میکنم.
اگر دوستم یا همکارم یا استادم، رفتاری کرد که نپسندیدم یا در جایی منافع من را آنقدر که انتظار داشتم، تامین نکرد، با خودم یک سال یا چند سال گذشته را که با او بودهام مرور میکنم. اگر در کل راضی باشم، اعتراض نمیکنم. سود و زیان را در چند دقیقه و چند ساعت و چند ماه، خلاصه نمیکنم. همین بود که قبل از سمینار برای دوستانم نوشتم هر کس پول ندارد، رایگان بیاید و تاکید کردم که این کار من کار خیر نیست. من به جای مشتق گرفتن، انتگرال میگیرم. میدانم که طی ده سال بعد، به اندازه کافی، برای یکدیگر کارهای خوب خواهیم کرد…
قانون هفتم: در گفتهها و نوشتههای دیگران، دنبال نسخهای کامل برای زندگی نمیگردم بلکه جرقهای را برای زندگی جستجو میکنم.
گاه هفتصد صفحه کتاب را میخوانم و ساعتها و روزها وقت میگذارم. تنها به این امید که جملهای در جایی، نوری را در قلبم یا مغزم روشن کند. نویسنده را به خاطر آن چهاردههزار سطر حرفهای بیهوده سرزنش نخواهم کرد. اما به خاطر آن یک سطر الهامبخش، پرستش خواهم کرد.
دکتر علیرضا شیری، سال گذشته، در همایش تحول فردی مطلب کوتاهی بیان کرد:
«ما در معنا دادن به زندگی دیگران است که به زندگی خود نیز معنا میدهیم». او گفت در برخورد با کسی که در خیابان تراکت یک رستوران را پخش میکند، میتوانی بیتوجه عبور کنی. میتوانی تراکت را بگیری و کمی دورتر – جایی که او نمیبیند – درون سطل زباله بیندازی. اما میتوانی کار بهتری بکنی.
میتوانی هنگامی که تراکت را از او میگیری، بپرسی: «بهترین غذای این رستوران کدام است؟». شاید پاسخ را نداند. اما احتمالاً تحقیق خواهد کرد و فردا به دیگر رهگذران، همزمان با ارایه تراکت، خواهد گفت: «اگر به رستوران رفتید، شیشلیک را سفارش دهید. خوشمزهتر از باقی غذاهاست». آن پسر، دیگر یک روبوت مکانیکی پخش کاغذ نیست. او یک مشاور تغدیه است! یک جمله بیشتر نگفتهاید اما حال خود و حال او را بهتر کردهاید و به زندگی او و خودتان، معنا دادهاید.
بهره بردم تشکر